که آخری نبوَد شبان ِ یلدا را ...‏

لابد یک جاي کار بدجور می‌لنگد ...

یلدا باشد ... سرماخورده و خسته، با گلویی متورم؛ چنان که هر آب‌دهنی که فرو می‌رود تیر ِ جان باشد! دو تا تخم‌مرغ ِ سرد ِ آب‌پز، بارِ ِ انار و آجیل و هندوانه‌ی شب ِ چله را تنهایی به دوش بکشند‌! ... در یلدایی چنین، فال‌ت را از دیوان ِ «هایکوی کتاب» می‌گیری و، طولانی‌ترین شب ِ سال را، به امید ِ صبح ِ یکی از «همین روزها» سر می‌کنی ...


.



روزی بالاخره، نه در اثر سانحه‌ی رانندگی؛ و یا مثلاً بیماری‌ای صعب‌العلاج، که از یک ناراحتي نادر تنفسی، تمام می‌کنم!

در گواهي فوت می‌نویسند: "مرگ در اثر استنشاق هواي مسموم دروغ، و تماس با آلاینده‌هاي زیست‌محیطي نامرد مردمان این دیار!
 "


کارتون از: علی درخشی

مــتـــ[ـــراکـانـا]ـــعـــلـــق به مــهــر

لابد اگر تایم‌لاین باز بود و نمایش تاریخ تولد را نبسته بودم، اگر گوشی روشن بود ... از همین ساعت‌ها پیام‌های تبریک شروع می‌شد ... با خودم لج می‌کنم که ابراز محبّت دوستان‌م را از خودم دریغ می‌کنم؟ نه! رَد کرده‌ام این بازی‌ها را ... منتظرم ببینم چه‌کسی تولّدم را بی یادآوری فیس‌بوک یادش مانده؟ نه! خودم می‌دانم نام آن انگشت‌شمار رفقایی که نیازی به یادآوری ندارند ... نیازی به نوازش‌هایشان ندارم؟ دارم، بیشتر از همیشه! ... چرا راه‌ش را بستم؟ نمی‌دانم! ...

پ . ن: دائماً یکسان نباشد حال دوران؟ نه! دائماً بدتر شود حال دوران! ...

.

در روابط با رفقا، وقتی پاي فاکتور «میزان علاقه» در میان باشد، من یک موجود تمامیت‌خواه‌ هستم! یعنی وقتی رفیق‌م دارد از صمیمیت با دوستان‌ش می‌گوید، اگر حواس‌ش به «جایگاه بلامنازع» من نباشد؛ کودک درون همایونی‌ پرخاش خشم می‌شود! و خب راستش، رابطه‌ای را که در آن من «طور دیگر» طرف نباشم؛ اصلن به صمیمیت نمی‌کشانم!

حالا، با این خصیصه، در مواجهه با تنوع‌طلبي جماعت ذکور، پدر صاب بچه‌م در می‌آد؛ درآمدنی! آدم پرسه در کوچه‌ی علی‌چپ هم نیستم؛ که نشانه‌ها را ندید بگیرم ... و، اینجاست که شاعر غمگنانه می‌گوید:
باید بکشد عذاب تنهایی را / زنی که به مرد خود وفادار باشد!

من درد ِ تو را ز ِ دست آسان ندهم...

درد دارد
یادآوري آنکه
اوّل‌بار
دل‌ت جایی لرزید که؛
نباید
...
و
سخت بود
فراموش کردن ِ کسی
که با او
همه‌چیز و همه‌کس را
فراموش می‌کردم  [1]


[1]
ایلهان برک
ترجمه: سیامک تقی‌زاد

Je t'aime

یک روز هم بالاخره، شال‌و‌کلاه می‌کنم و می‌روم در یک موسسه‌ی آموزش زبان فرانسه نام‌نویسی می‌کنم.

بعد...

کنار درخت سیب / روي تاب / کنار گوش‌ش / روی چمن‌‌زار که دراز کشیده‌ایم / در دشتی از گل‌های وحشی / روی سینه‌اش...ته صدایم را خش می‌اندازم؛ فرانسه حرف می‌زنم، فرانسه حرف می‌زنم، فرانسه حرف می‌زنم...


هنگام ثبت‌نام، انگیزه‌ام برای یادگیری را اگر بپرسند، بهشان می‌گویم: من عاشقانه‌هایم را به فرانسه می‌گویم...من به فرانسه عاشق‌ می‌شوم...



عاشق شو اَر نه روزی، کار ِ جهان سر آید



این نوشته را -نوشته‌هایی مثل این را- که می‌خوانم، یادم می‌افتد؛ چه باخته‌ام زندگی را. ارمغان بزرگ شدن با اعتقادات مذهبی، که حکم فونداسیون ذهنی‌ت را پیدا کرده‌اند، اگر به ازدواج -شانس بیاوری و طرف‌ت خوب از آب در بیایید- تن ندهی، می‌شود تنهایي روز افزون. و گاه، «ابراهیم» ِ درون‌ت، تنها تا بدان‌جا پیش می‌رود که حق عاشقی و شیدایی را برای دیگران قائل باشی و، مثلاً از حجاب، چادرش را حذف کنی؛ که البته بستر همین را هم فضاي به نسبت باز خانواده  مهیا کرده. ولی خب، «1+5» ذهن‌ت، هنوز بهره‌بری از انرژي عشق را حق مسلم‌ت نمی‌داند!
یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی، نمی‌توانی زیر بار نگاه «خواستن» دوام بیاوری و سگ آقاي پتی‌ول درون‌ت همه‌چیز را در نطفه خفه می‌کند! اینجاست که با خود می‌گویی، لابد یه روز خوب می‌آد، انگشت میانی را حواله می‌کنی به همه‌ی باورهایت؛ و دیگر به مست شدن با بوی کباب رضایت نمی‌دهی. و خب، دروغ چرا، ته قلب‌ت بیم آن داری؛ نکند دل و جگرت به سیخ کشیده شود!
حالا هم، آخر آخرش، دل خوش می‌کنی به رقم دهگان سن‌ت و، امیدوار از آنکه، سه نکرده‌ای هنوز!

.

خودت را در هیبت ظرف‌ی غذا تصور کن؛ غذایی که دوست داری مثلاً. فکر کن آذین بخش سفره‌ای مجلل شده‌ای و به طرز هوس‌انگیزی هم تزیین...از روی میز غذا اگر تو را بردارند، کسی می‌فهمد؟ یا اصلاً به فرض که همانجا ماندی، چه‌کسی فرصت می‌کند تو را درست مزه کند؛ بفهمدت؟

تخم‌‌مرغ سفره‌ای محقّر بودن، شرف دارد به کباب سفره‌ای هزار رنگ.


می‌خواهم بگویم، خودت را جایی خرج کن؛ که طرف‌ت بفهمد، بودنت را ارج نهد؛ نبودت بی‌قرارش کند، نه آنکه بی‌شمار جایگزین داشته باشی...که نکند بدهکار خودت شوی و، وا بمانی از جواب به من آزرده‌ی درون‌ت...

ما را به سهل باوری ِ خود این گمان نبود!‏

رویکرد من با بعضی اطرافیان‌م، به مانند آن برادران ایرانی‌مان ست که، در آن جُک معرف حضور، خرگوش بیچاره را وادار کرده بودند به خرس بودن‌ اعتراف کند. انگاری که تنی چند از بچه‌های وزارت! در درون من مأموریت دارند نیمه‌ی دیگر ذهن‌م را مُجاب کنند « این خرگوش‌ها که می‌بینی، خرس‌اند؛ چشم‌ها را باید شست! »


یعنی بلاهت بنده در شناخت آدم‌ها مثال زدنی ‌ست!

عید آمد و عید آمد


‏[ بهــــار نــــــ92ـــــــو مـُــبـــارکـــــ ]‏‏




امیدوارم که روزهای تقویم 92 برایتان به خیر و نیکی رقم خورده، هرآنچه خوب است در این سال برایتان مقدر شود .

این عیدانه را هم از من پذیرا باشید 

:)

‏[آرزوست...‏]‏



یکی از فانتزیام هم اینه:


من رو ببره همچین جایی ، یا جایی که نوح -‌در فیلم «نوت‌بوک»‌-  اَلی را بعد از چند سال که همدیگر را پیدا کردند برد [1]...من یک پیراهن گل‌دار پوشیده باشم و او شلوار جین و تی‌شرت‌ی سفید...وسط رودخانه که رسیدیم ، در سکوت نگاهش کنم و دلم غنج برود از داشتن‌ش ؛ نگاهم کند و با چشم‌هایش نوازش‌م کند...

...باران اگر ببارد ، شکایتی از خیس شدن نمی‌کنم -‌در حالت طبیعی من از مخالفین سرسخت کمپین «زیر باران باید رفت‌» ‌هستم‌-...

...سبد ِ خوراکی‌هایی که آوردیم را باز می‌کنم ؛ می‌توانیم با توت‌فرنگی‌ها شروع کنیم ( طبعاً خیار ، با آن صدای خرچ خرچ‌ی که موقع خوردن دارد؛ میوه‌ی مناسب‌ی برای قرارهای عاشقانه نیست!)...


...خودم را در بغل‌ش جای دهم و...



کاشکی دنیا واسه یک شب، واسه یک شب مال من بود...


[1] :
علت به وجد آمدن «اَلی» دیدن صدها پرنده‌ی مهاجری است که منظره‌ی اطراف را به سان بهشت کرده‌اند، و متاسفانه در کادر نیستند !

.

گاهی وقت‌ها نام رفیق‌ی را در جی‌میل‌ام جستجو می‌کنم و می‌نشینم به خواندن، میل‌هایی که فرستادم؛ فرستاده؛ چت‌هایمان.‏

گاهی‌ وقت‌ها می‌افتم به جان فولدر عکس‌هایم و همه را تک به تک نگاه می‌کنم، آلبوم عکس‌ها را هم.‏

گاهی وقت‌ها مرض شُخم‌زدن می‌افتد به جانم .‏


خواستم بگویم...خاطره مادرخر است!‏

کجاي این شب غریب‌م و، کجاي این کرانه‌ی کبود؟...


این سیاه چرده‌ی کوچک، با این لبخند سرخوشانه و موهاي فرفری و رنگ زرد لباس و گل‌سرهایش - که من چقــــدر این زرد را دوست دارم - شاهد تمام اشک‌هایی ست که، پشت اسمایلی‌هایم پنهان‌شان می‌کنم.

روزی، زبان اگر باز کند؛ از دلتنگی‌هاي دختری خواهد گفت؛ که انگاری از ازل، چراغ ماه قسمت‌ش نبود! [1]

...


[1] : اقتباس از آهنگ "شب سرمه" احسان خواجه‌امیری

کجا خُسبم که در خوابت نـبینم ؟!

ببین!
بیا با هم یه قراری بذاریم. الان که من دارم می‌رم بخوابم؛ تو هم برو سر ِ جات بخواب! 

که چی هِی هرشب هرشب راه می‌گیری میای تو خواب من؟

گیریم که این جمعه هم آمد!

داشتم فکر می‌کردم، امام زمان هم که ظهور کند، با وجود افغانستان و عراق و پاکستان و کشورهای آفریقایی و دیگر بدبختستان‌هایی که در صف هستند، نوبت به این زودی‌ها به گربه‌ی ما نخواهد رسید، زین سبب خواستیم نتیجه‌ی غور و تفکرمان را با شما نیز شریک کرده؛ بگویم بیایید زین پس، عوض دم گرفتن «اللهم عجل لویک الفرج» ، مشق «إن الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بأنفسهم» کنیم!

مجال ِ من همین باشد؛ که پنهان عشق او ورزم



شاید روزی، زمانی که گــَردِ میانسال‌ی بر چهره‌هایمان نشست، همه را برایت گفتم...روزی که بر حسب اتفاق، در یکی از پیچ‌های خیابان‌ی در مرکز شهر، صورت‌به‌صورت هم در آمدیم...وقتی نشسته‌ایم برای هم از احوال‌مان تعریف می‌کنیم، یک‌جایی وسطِ حرف‌هایمان، خیلی بی‌ربط، همه را برایت می‌گویم...شاید از اینجا شروع کردم؛ که چطور هیــچ‌وقت نفهمیدی این همه هیجان و بالا‌پایین پریدن‌ی که در هر بار دیدنت داشتم، محضِ رد گم کردن بود؛ مبادا چشمانم صید نگاهت شود؛ بفهمی چقـــدر تمنای داشتن‌ت را دارم...شاید روزی، همه را برایت گفتم.

تا که چرخ روزگار چگونه بگردد...