.



یکی از آرزوهایم هم این است، روزی کسی، برای‌م یک بافتنی با کامواهای رنگی‌رنگی ببافد.

یک بافتنی؛ که تمام رَج‌هایش به نیت ِ تو باشد، چیزی که تمام بودن‌ش مال توست، در همه‌ی آن حضور داری، در همه‌ی لحظه‌های بافته‌ شدن‌ش بوده‌ای.

و گاه فکر می‌کنم، نیمه‌ی گمشده‌ی هرکس، بافتنی خداست براي او!

بوی خوش زندگی!‏



شاید عجین شدن بخشی ار خاطرات‌ام با بوی قیر، مربوط به تقارن تصمیم شهرداری است برای آسفالت محله‌‌‌مان، با دوران کودکی من.
خاطره‌ی کفش‌های قیرآلود؛ به بهاي راه رفتن روی نرمی آسفالت داغ.
خاطره‌ی فرار از دست کارگری که، با بچه‌های محل -به سرکردگي نگارنده- تکه چوب داخل‌‌ بشکه‌ی قیر - برای بهتر قُل خوردن‌ش لابد! - انداختیم و، لاجرم برای فرار از دست کارگر عصباني مذکور، حتی مجال دوباره سوار شدن بر دوچرخه‌هایمان را نیافتیم.‏
...
آری، بوی تند قیر و هُرم آن بشکه‌های سیاه، با همه ناخوشایندی‌اش، مرا پرت می‌کند به بهترین دوران زندگی‌ام، و برایم تداعی می‌کند صدای خنده‌هایم را، یادم می‌آورد سرخوشی‌هایم را، و بی‌رحمانه نهیب می‌زند مزه‌ی تلخ زندگی در اکنون را...


نديدم سري به سرداري مگر بسيار سرها زيرپاي او. خودستايان تكيه بر اريكه‌ها زده‌اند. كتاب خدا را چنان مي‌خوانند كه سود ايشان است. آنان كه طيلسان زهود پوشيده‌اند، تك‌پيرهنان را پيرهن بر تن مي‌درند. آنان كه دستار بر سر نهاده‌اند سر از گردن خداترسان مي‌اندازند و آنان كه آب بر مردمان مي‌بندند مردمان را آب از لبه‌ي تيغ مي‌دهند. اين نيست آنچه جدّم محمّد مي‌گفت. اينان سپاه آز مي‌آرايند و ديوار غرور مي‌افرازند و كوشك‌هاي خودپرستي مي‌سازند و انبانشان را از انباشتن پاياني نيست.

 [ روز واقعه ]

هتکِ حرمتِ زندگی

شبکه‌ی آموزش گفتگوی برنامه رادیو هفت با "فریده سپاه‌منصور" را نشان می‌داد؛ وسط شرح حال‌ سپاه‌منصور از کودکی‌ش، به یک‌باره دلم خواست خیلی قدیم‌ترها به دنیا آمده بودم، مثلن دوران "کارگاه علوی" مانند‌ای! 
یکهو، آن مدل زندگی را دلم خواست، نه این روزمرگی‌های گوشت‌کوب خورده‌ و از ریخت افتاده‌ی ما؛ نامش زندگی!
 
و چقدر خوب که تکنولوژی، آن برهه از تاریخ را لکه دار نکرد. اصلن؛ ذهن پس می‌زند تصویر راه رفتن روی آن خیابان‌های سنگ‌فرش شده با "آی پاد" را، لپ تاپ‌ای روی پا در گراند هتل، و یا مثلن دور دور با آن اتول‌هاي مشکی متالیک که درب‌شان از آن وَرک‌ای باز می‌شدند...اینترنت و تلفن همراه با صفحه نمایش لمسی و ماشین‌های سفینه طوری، انگ همین خیابان‌ها و آدم‌ها و روح آسفالت شده‌ی زندگی در هزار و سیصد و نود و بوق است، و ما، محکوم به جبس ابد در آن!

***
اینجا به زنده‌گی تجاوز شده، و ما، همه در مظان اتهام هستیم!


نامعادله!

معادله‌ی دلم
یک مجهول داشت؛
معلوم شد تویی!

و چه غمگنانه
در معادله‌ی چند مجهولي تو
سهم ِ توان ِ ضریب ِ من
صفر شد!
...