.

از بعد ِ بعضی اتفاق‌ها، انگار که نخواهی باورشان کنی، سعی می‌کنی زمان را نگه داری ... زورت به تقویم و گردش ایّام که نمی‌رسد، تایم‌لاین فیس‌بوک‌ت را از قبل آن روزها زیاد دور نمی‌کنی. گذاشتن پست و عکس را به حداقل می‌رسانی، طوری که با چند بار چرخش اسکروول موس؛ برسی به ایّام‌ی که در گلشن فغانی داشتی ...  آهی بکشی، دلت را که دارد از جا کنده می‌شود برگردانی سرجایش؛ صفحه را از بیخ ببندی؛ بار دیگر برای خودت تکرار کنی: نمی‌شد که بشود. نمی‌شود ...

.

هم‌خوابگی‌هاي شبانه‌م با رویا
مرا آبستن اُمید می‌کند

چه باک که با لگد حقیقت
دنیا نیامده
سقط می‌شوند

بنمانَد هیچ‌م الا
هوس عشق‌بازي دیگر
...

.


هفت مورد ِ دیگر همینطور روي هوا مانده‌اند؛ زبان نفهم مدت‌هاست مشکل‌ش همین یکی‌ست! ... حالا یکی بیاید حالی‌ش کند مشکل من هم همین یکی‌ست! ... «یکی» که نیست! 

.

شاید به سبب ِ مقادیری بلاهت در مُلک ِ وجود! باور و هضم ِ بعضی جنبه‌های وجودی در برخی افراد برایم سخت باشد؛ آنقدر که جایگزین‌کردن چهره‌ی واقعی؛ با چهره‌ای که از خود ساخته‌اند، ماه‌ها طول بکشد، ولی... از گوشه‌ی بامی كه پریدیم؛ پریدیم!