فرصت تو برای مهربانی


توی راه به سمت ترمینال بین‌المللی در  فرودگاه بین‌المللی لوس‌انجلس (LAX  بخش امنیت رو که رد کردم مرد مسنی رو دیدم که سرگشته به نظر میومد. به سمت یکی از نگهبان‌ها رفت تا چیزی رو ازش بپرسه، یهو نظرش عوض شد و برگشت. من به سمت گِیت‌ام حرکت کردم تا دیر نرسم.


ده قدم بیشتر نرفته بودم که احساس کردم باید برگردم. . .

می توان یقین کرد که اون مرد هنوز در میان سیل جمعیتی که از کنارش می‌گذشتند ایستاده بود. ازش پرسیدم که کمکی از دستم بر میاد؟ معلوم شد که فقط اسپانیایی بلده و نمی‌دونست از کدوم گِیت برای پروازش به ال‌سالوادور باید بره. من برایش پیدا کردم و کمکش کردم تا به اونجا برسه.

کار محبت‌آمیز کوچک من برای او، دریچه‌ی نوری بود در سرزمینی غریب (مثل نوری در تاریکی کمکش کرد). همه‌ی ما گاهی اوقات در چنین شرایطی قرار می‌گیریم  و احتیاج داریم کسی از راه برسه و کمک‌مون کنه.

زمانی رو یادت میاد که کسی کمکت کرده باشه؟ شاید امروز نوبت تو باشه. در واقع، من مطمئنم که هست.

کلام محبت‌آمیزت و یا کار کوچکی از سر لطف، ممکن است همون چیزی باشه که همسرت، فرزندت، بهترین دوستت و یا حتی یک شخص کاملا غریبه، امروز بهش احتیاج داره. چرا همین رو بهانه‌ای نکنی که همین امروز شخصی رو پیدا کنی و مهربانی‌ات رو باهاش تقسیم کنی؟ این کار یک راه با شکوه برای انتشار دادن کامیابی‌ست.

نوشته: رندی گیج
ترجمه: متراکانا
منبع

زندگی کردن با حس قدردانی


بعضی وقت ها ما می تونیم اتفاقات اطرافمون رو مهم به شمار نیاریم، و این واقعا اشتباه است. من می تونم صدای امواج دریا رو که به ساحل برخورد می کنند، وقتی که تو آپارتمانم در فلوریدا خواب هستم، نشنوم. اما صدای اونها متوقف نشده، این منم که قدردانی ازش رو متوقف کردم. و وقتی من قدر دانی کردن رو آغاز کنم، دوباره اون صداها رو می شنوم.


دیروز برای دوچرخه سواری رفته بودم و شنیدم که پرنده ها دارند آواز می خونند. اما چقدر پیش میاد که مشغول هستم و توجهی نمی کنم؟

وقتی ما تعمق می کنیم که قدر دانی کنیم، توجهمون به موهبت های اطرافمون جلب میشه. و با توجه کردن و قدر دانستنشون، نعمت های بیشتری رو جذب می کنیم. انجام این کار خود آگاهی خوشبختی تان را قوت می بخشد، و برای یک زندگی در حال پیشرفت و همراه با رضایت آماده تان می کند.

چرا همین الان چند دقیقه ای وقت نگذاری راجع به نعمتهایی که داری و باید براشون شکر گزار باشی، فکر نکنی؟

من یکی از چیرهایی که برایش خیلی قدر دان هستم رو می دونم، اون چیز "تو" و دیگر اعضای این بلاگ هستید. خیلی فوق العاده است که در جمعی از انسانهایِ دارای نبوغ فکری، که متعهد به رشد و پیشرفت هستند، باشی. من برای شما سپاسگزار هستم.

چند لحظه ای تامل کن و کسانی رو به یاد بیاور که به زندگیت خوبی می آورند. چرا همین قضیه رو بهانه ای نکنی و امروز به 3 نفر از اونها زنگ یا نامه (میل) نزنی؟ بگذار که بدونند قدر دان اونها هستی.

نوشته: رندی گیج
ترجمه : متراکانا

شروعی تازه را آغاز کنید


هر چیزی که پایان می یابد- خواه یک شغل ، رابطه یا پروژه باشد، فرصتی است تا شروعی تازه را بسازیم. وقتی این مطلب را بفهمید و قبول کنید، هر تلاش برای انجام کار جدیدی را با نگرشی مثبت به سوی تغییر می پذیرید.


عدم اعتماد به نفس به اعتماد به نفس بدل می شود. عدم قطعیت جای خود را به دانستن می دهد. ناراحتی ها به خوشحالی تغییر می یابند. ما دائما در حال حرکت به جلو هستیم، در راه زندگی مادامی که درهای جدیدی به سویمان گشوده می شوند خیلی از درها هم بسته می شوند.


بنابراین تمام شروع های تازه ای را که در زندگی با آن ها مواجه می شوید با انتظاری محکم از اینکه بهترین ها برایتان پیش می آید بپذیرید. و این دقیقا همان چیزی است که اتفاق خواهد افتاد.

نوشته: رندی گیج
ترجمه: متراکانا
منبع

متولد ماه مهر


25 سال پیش پدر و مادر من تصمیم گرفتند که یک نفر دیگه رو هم به تعداد انسان های کره زمین اضافه کنند بلکه طفل چموششان تغییری مثبت در این دنیای وانفسا ایجاد کند!

در تاریخ دهم مهرماه ماحصل  تصمیمشان پا به دنیا گذاشت، خواب بود. تحمل من برای 8 ماه و 21 روز همراه با درد زیاد در ماه های آخر مادرم رو به  درجه والایی از جهان بینی رسانده  بود و با خود می گفت: "مگه مرگ چیه؟ "، و البته مزیت دیگر وجود من شناخت بهتر دکتر و تکنسین اتاق عمل از انسان و خدا بود که به مادرم گفته بود : " با خودم گفتم خدا چه صبری به بنده هاش میده، من و تکنسین اتاق عمل به حالت گریه کردیم ."

توجه شما رو به مطالبی چند از آن دوران جلب می نمایم:

-          نازکی پوست شکم مادرم به حدی شده بود که سایه من رو دیده بود که از طرفی به طرف دیگر شنا کرده بودم.
-          در ابتدا تصور شده بود بنده دو قلو هستم اما بعد این نظریه رد شد و کاشف به عمل آمدند بنده از شدت شیطنت لحظه ای جایی بند نمیشوم و در عرض چند ثانیه قلب دو جا زده بود.
-          در مواقع ناراحتی گوشه ای کز می کردم.
-          عصبانی که می شدم لگد پرانی می کردم. (این عادت هنوز به قوت خود پا برجاست!)
-          ...

القصه، ما اومدیم تو این دنیا ، حال می پردازیم به مطالبی چند از دوران کودکی اینجانب:

-          هروقت اذیتم می کردند و من هم می خواستم فحش خواهر و مادر نثار کسی کنم دست به کمر زبانم را به سمت شخص خاطی دراز می کردم، البته قبلش تهدید می کردم اگر افاقه نمی کرد دست به کار می شدم. (کلا آدم باید عملگرا باشه)
-          موقع دوچرخه سواری تو حیاط پشت سر مورچه ها رکاب می زدم که لهشون نکنم.
-          سر راه مورچه ها سنگ و کلوخ می ذاشتم که به راه درست هدایتشون کنم هرچی هم که مادرم می خورد و بهم می گفت : " اینها خودشون راهشون رو بلدن، نکن ، خدا بهشون یاد داده روی غریزه رفتار می کنند" منم می گفتم : " نه، خودشون نمی فهمند . از این ور باید برن".  (کلا با مورچه ها روابطم حسنه بود)
-          زنبور ها تو حیاطمون چند بار کندو ساخته بودند، عاشق این بودم که کندوشون مال من باشه، یکبار هم خواستم یکیش رو تصاحب کنم اما نامرد یکی از زنبورها بدجوری نیشم زد، تا دقایقی دور خودم می دوییدم. (هروقت کسی خواست به حریمت تجاوز کنه نیشش بزن، رحم نکن)
-          یه بار یه تکه از پوست درخت  خرمالوی خونه پدر بزرگم رو کندم؛ می خواستم نفس بکشه!
-          خیلی کیف می داد وقتی دستم رو تو حوض می کردم و ماهی قرمز ها انگشتم رو گاز می گرفتن.
-          یه بار تو یه سرازیری ترمز دوچرخم بریده بود یه کامیون هم داشت تو خیابون اصلی میومد، وقتی دیدم تلاشم بی نتیجس بیخیال شدم و با خودم گفتم:"یا اون اول می ره یا من دیگه" ، نفهمیدم کی اول رد شد اما من سقوط کردم تو جوی، بعدش انگار نه انگار چیزی شده، بلند شدم دوچرخم رو صاف کردم به رکاب زدنم ادامه دادم. (وقتی تو راه زندگی تو یه چاله سقوط می کنی هول نکن ،خیلی آروم بلند شو راهت رو ادامه بده، یه چاله که دیگه جیغ جیغ نداره عوضش دفعه بعد یادت می مونه ترمز دوچرخت رو بدی درست کنند)
-           برعکس الان خیلی کارام رو نظم بود، خیلی هم عاقل بودم . این سوال حل نشده ی ذهن پدر مادرم اِ که :"تو چی شد عوض شدی؟"
-          شمال که می رفتیم با بقیه بچه ها حلزون جمع کردن تو پیت حلبی رو خیلی دوست داشتم.
-          عاشق کرم ابریشم هایی بودم که مدرسه داده بود بزرگشون کنیم تا پروانه شن، عاشق نوازش پیله هاشون بودم و بدن نرمشون، مامانم براشون برگ درخت توت می گرفت بخورن(جزو سبد خانوار بود)، یه بار که گم شدن نزدیک بود از ناراحتی دق کنم اما با تلاش شبانه روزی مامانم پیدا شدند .
-          واااااااای، دیوانه ی این بودم گل بذارم تو موهام ادای پرین رو در بیارم ازم عکس بگیرن.
-          با گل ها گردنبند درست می کردم بعد هم با حس اینکه انگار دریای نور دارم مینداختم گردنم. به مامانم هم هدیه می دادم و مستفیضش می کردم.
-          هیچ وقت اون شوق تو وجودم رو یادم نمیره که با شنیدن این خبر به وجود اومد که مامانم برام یه تخته سیاه با گچ های رنگی خریده بود.
-          و صدها چیز دیگه که می تونم به اندازه یه کتاب براتون بنویسم، همینقدر بگم که دوران کودکیم بهترین دوران زندگیم بود و مطمینم دیگه هیچ وقت لذت های اون دوران رو تو زندگی لمس نمی کنم، دورانی که هربار یاد حتی یه خاطره کوچیکش میوفتم اعماق وجودم شاد میشه و نتیجش میشه قطره اشکی روی گونم. اشکی از روی حسرت.
مطالب بالا برای قبل از مدرسه و دبستان بود. دیگه بعدش کم کم باید خانم می شدم، بزرگ می شدم ، بنابر این علاقه ای به بیان "مطالبی چند" از دوران بعدی زندگیم ندارم .

سالها همینجور با خاطرات تلخ و شیرینشون گذشتن و من رو رسوندن به جوان 25 ساله ای که الان پشت کامپیوترش نشسته داره برای شما می نویسه. 25 سال هرجور که بود گذشت. خنده داشت ، اشک داشت، سعی کردم از اکثر اتفاقات درسی بگیرم. اینکه از این به بعد تا آخرش رو چه جوری قراره طی کنم مهمه، هرچی باشه یک بار بیشتر لذت زندگی کردن نصیبم نمیشه پس باید تمام تلاشم رو بکنم که وقتی دارم اشهد ام رو می خونم حسرت کار نکرده ای تو دلم نباشه و با لبخند رضایت برم ، لبخندی حاکی از خوب زندگی کردن، دل کسی رو نشکوندن ، حق کسی رو پایمال نکردن، دلی رو نلرزوندن، قضاوت نا صحیح نکردن ،مورچه ای رو له نکردن. . . بنده خوب خدا بودن.
.
.
.
بپر پرواز کن دیوانگی کن ! ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله برخیز
گلی ز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز بپرهیز
گلی ز گیسوان بر بادها ریز
.
.
.

10 مهر 1389 خورشیدی