بوی خوش زندگی!
شاید عجین شدن بخشی ار خاطراتام با بوی قیر، مربوط به تقارن تصمیم شهرداری است برای آسفالت محلهمان، با دوران کودکی من.
خاطرهی کفشهای قیرآلود؛ به بهاي راه رفتن روی نرمی آسفالت داغ.
خاطرهی فرار از دست کارگری که، با بچههای محل -به سرکردگي نگارنده- تکه چوب داخل بشکهی قیر - برای بهتر قُل خوردنش لابد! - انداختیم و، لاجرم برای فرار از دست کارگر عصباني مذکور، حتی مجال دوباره سوار شدن بر دوچرخههایمان را نیافتیم.
...
آری، بوی تند قیر و هُرم آن بشکههای سیاه، با همه ناخوشایندیاش، مرا پرت میکند به بهترین دوران زندگیام، و برایم تداعی میکند صدای خندههایم را، یادم میآورد سرخوشیهایم را، و بیرحمانه نهیب میزند مزهی تلخ زندگی در اکنون را...
اشتراک در:
پستها (Atom)