عاشق شو اَر نه روزی، کار ِ جهان سر آید



این نوشته را -نوشته‌هایی مثل این را- که می‌خوانم، یادم می‌افتد؛ چه باخته‌ام زندگی را. ارمغان بزرگ شدن با اعتقادات مذهبی، که حکم فونداسیون ذهنی‌ت را پیدا کرده‌اند، اگر به ازدواج -شانس بیاوری و طرف‌ت خوب از آب در بیایید- تن ندهی، می‌شود تنهایي روز افزون. و گاه، «ابراهیم» ِ درون‌ت، تنها تا بدان‌جا پیش می‌رود که حق عاشقی و شیدایی را برای دیگران قائل باشی و، مثلاً از حجاب، چادرش را حذف کنی؛ که البته بستر همین را هم فضاي به نسبت باز خانواده  مهیا کرده. ولی خب، «1+5» ذهن‌ت، هنوز بهره‌بری از انرژي عشق را حق مسلم‌ت نمی‌داند!
یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی، نمی‌توانی زیر بار نگاه «خواستن» دوام بیاوری و سگ آقاي پتی‌ول درون‌ت همه‌چیز را در نطفه خفه می‌کند! اینجاست که با خود می‌گویی، لابد یه روز خوب می‌آد، انگشت میانی را حواله می‌کنی به همه‌ی باورهایت؛ و دیگر به مست شدن با بوی کباب رضایت نمی‌دهی. و خب، دروغ چرا، ته قلب‌ت بیم آن داری؛ نکند دل و جگرت به سیخ کشیده شود!
حالا هم، آخر آخرش، دل خوش می‌کنی به رقم دهگان سن‌ت و، امیدوار از آنکه، سه نکرده‌ای هنوز!

.

خودت را در هیبت ظرف‌ی غذا تصور کن؛ غذایی که دوست داری مثلاً. فکر کن آذین بخش سفره‌ای مجلل شده‌ای و به طرز هوس‌انگیزی هم تزیین...از روی میز غذا اگر تو را بردارند، کسی می‌فهمد؟ یا اصلاً به فرض که همانجا ماندی، چه‌کسی فرصت می‌کند تو را درست مزه کند؛ بفهمدت؟

تخم‌‌مرغ سفره‌ای محقّر بودن، شرف دارد به کباب سفره‌ای هزار رنگ.


می‌خواهم بگویم، خودت را جایی خرج کن؛ که طرف‌ت بفهمد، بودنت را ارج نهد؛ نبودت بی‌قرارش کند، نه آنکه بی‌شمار جایگزین داشته باشی...که نکند بدهکار خودت شوی و، وا بمانی از جواب به من آزرده‌ی درون‌ت...