یک روز به خودت میآیی و میبینی، نمیتوانی زیر بار نگاه «خواستن» دوام بیاوری و سگ آقاي پتیول درونت همهچیز را در نطفه خفه میکند! اینجاست که با خود میگویی، لابد یه روز خوب میآد، انگشت میانی را حواله میکنی به همهی باورهایت؛ و دیگر به مست شدن با بوی کباب رضایت نمیدهی. و خب، دروغ چرا، ته قلبت بیم آن داری؛ نکند دل و جگرت به سیخ کشیده شود!
حالا هم، آخر آخرش، دل خوش میکنی به رقم دهگان سنت و، امیدوار از آنکه، سه نکردهای هنوز!