مجال ِ من همین باشد؛ که پنهان عشق او ورزم



شاید روزی، زمانی که گــَردِ میانسال‌ی بر چهره‌هایمان نشست، همه را برایت گفتم...روزی که بر حسب اتفاق، در یکی از پیچ‌های خیابان‌ی در مرکز شهر، صورت‌به‌صورت هم در آمدیم...وقتی نشسته‌ایم برای هم از احوال‌مان تعریف می‌کنیم، یک‌جایی وسطِ حرف‌هایمان، خیلی بی‌ربط، همه را برایت می‌گویم...شاید از اینجا شروع کردم؛ که چطور هیــچ‌وقت نفهمیدی این همه هیجان و بالا‌پایین پریدن‌ی که در هر بار دیدنت داشتم، محضِ رد گم کردن بود؛ مبادا چشمانم صید نگاهت شود؛ بفهمی چقـــدر تمنای داشتن‌ت را دارم...شاید روزی، همه را برایت گفتم.

تا که چرخ روزگار چگونه بگردد...