عاشق شو اَر نه روزی، کار ِ جهان سر آید



این نوشته را -نوشته‌هایی مثل این را- که می‌خوانم، یادم می‌افتد؛ چه باخته‌ام زندگی را. ارمغان بزرگ شدن با اعتقادات مذهبی، که حکم فونداسیون ذهنی‌ت را پیدا کرده‌اند، اگر به ازدواج -شانس بیاوری و طرف‌ت خوب از آب در بیایید- تن ندهی، می‌شود تنهایي روز افزون. و گاه، «ابراهیم» ِ درون‌ت، تنها تا بدان‌جا پیش می‌رود که حق عاشقی و شیدایی را برای دیگران قائل باشی و، مثلاً از حجاب، چادرش را حذف کنی؛ که البته بستر همین را هم فضاي به نسبت باز خانواده  مهیا کرده. ولی خب، «1+5» ذهن‌ت، هنوز بهره‌بری از انرژي عشق را حق مسلم‌ت نمی‌داند!
یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی، نمی‌توانی زیر بار نگاه «خواستن» دوام بیاوری و سگ آقاي پتی‌ول درون‌ت همه‌چیز را در نطفه خفه می‌کند! اینجاست که با خود می‌گویی، لابد یه روز خوب می‌آد، انگشت میانی را حواله می‌کنی به همه‌ی باورهایت؛ و دیگر به مست شدن با بوی کباب رضایت نمی‌دهی. و خب، دروغ چرا، ته قلب‌ت بیم آن داری؛ نکند دل و جگرت به سیخ کشیده شود!
حالا هم، آخر آخرش، دل خوش می‌کنی به رقم دهگان سن‌ت و، امیدوار از آنکه، سه نکرده‌ای هنوز!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر