از بعد
ِ بعضی اتفاقها، انگار که نخواهی باورشان کنی، سعی میکنی زمان را نگه داری ... زورت
به تقویم و گردش ایّام که نمیرسد، تایملاین فیسبوکت را از قبل آن روزها زیاد
دور نمیکنی. گذاشتن پست و عکس را به حداقل میرسانی، طوری که با چند بار چرخش اسکروول
موس؛ برسی به ایّامی که در گلشن فغانی داشتی ...
آهی بکشی، دلت را که دارد از جا کنده میشود برگردانی سرجایش؛ صفحه را از بیخ
ببندی؛ بار دیگر برای خودت تکرار کنی: نمیشد که بشود. نمیشود ...